مثنوی یوسف و زلیخا یک منظومهٔ شعری است که پس از مرگ فردوسی و در حدود ۴۷۷ هـ. ق سروده شده و بعدها گروهی سرایش آن را به فردوسی منتسب کردند.[۱] بر طبق نوشتهٔ دانشنامهٔ بریتانیکا، زمان سرایش این منظومه دستکم یکصد سال پس از مرگ فردوسی است.[۲] نخستین منابعی که مثنوی یوسف و زلیخا را به فردوسی نسبت دادهاند؛ یعنی ظفرنامهٔ شرفالدین علی یزدی (۸۲۸ هـ. ق) و سپس مقدمهٔ شاهنامه بایسنقری (۸۲۹ ه. ق)، بیش از ۴۰۰ سال پس از فردوسی تألیف شدهاند و تا پیش از آن تاریخ، هیچ مرجع و منبعی (مانند چهارمقالهٔ نظامی عروضی و تذکرةالشعرای دولتشاه سمرقندی که بهتفصیل از فردوسی سخن راندهاند) به چنین داستانی اشاره نکردهاست. آشکار است که این افسانه تا پیش از سدهٔ نهم هجری وجود خارجی نداشته و برای نخستین بار به دست شرفالدین علی یزدی ساخته و پرداخته شدهاست.[۳][۴][۵]
درواقع، این منظومه از آنِ فردوسی نیست[۶] و مشخصا، بعدها بهواسطه گسترش افراطیگریِ اسلامی و ایرانستیزی در سلسلههایی نظیر سلجوقیان و پسینها، نوشتهشدهاست.[۷]
در مثنوی یوسف و زلیخا سراینده از قول فردوسی اعمال وی را در سی سال نظم شاهنامه پوچ و بیاهمیت قلمداد میکند.
که یک نیمهٔ عمر خود کم کنم | جهانی پُر از نام رستم کنم | |
دلم گشت سیر و گرفتم ملال | هم از گیو و طوس و هم از پورِ زال | |
کنون گر مرا روز چندی بقاست | دگر نسپرم جز همه راه راست | |
نگویم سخنهای بیهوده هیچ | نگیرم به بیهوده گفتن بسیج | |
نگویم دگر داستان ملوک | دلم سیر شد زآستان ملوک | |
دوصد زآن نیرزد به یک مشت خاک | که آن داستانها دروغ است پاک |